خُشکیده گشته طبعم ، ابرم تُهی زباران
بادم برد به هر سو , تا بحر بی قراران
مارا به زَهر کُشتند ، بر سُفرهی رفاقت
درخون نشسته سینه ، ازجور نابکاران
تا غنچه گُل نگردد ، آنرا زشاخه چیدند
فریاد شیونی خاست ، ازسینه هزاران
طرح نُوی فکندند ، تاسبزه ها بمیرند
جُز خارها نروید ، بهر شُتُر سواران
دیدی که گله راندند ، در بوستان گُلها
پامال گشته سوری، نالان سپیداران
باضربهی تبرها، برسرو حمله بُردند
رحمی نکرده حتّی، برقامت چناران
مرغان درقفس را ، ازناله منع کردند
درکیش تازه آمد ، صیّاد روزگاران
از سوسنان خاموش ، رسم زبان بریدند
ممنوع شُد تَرَنّم ، در کام جویباران
باران به گریه افتاد، از این همه شقاوت
اشکش چکید برخاک ، رویید لاله زاران
کانون سینه گردید، صحرای ماتم وآه
سرزد بنفشه ازخاک ، میلاد سوگواران
« سینا» سخن چه گویی ، خاموش شوچوسوسن
تابرتوهم نگیرند ، خشم گناهکاران
رحیم سینایی