یلدایی بی تو
فصل دیگری از زندگی ام ورق خورد
پاییز هزار رنگ هم کوله بارش را بست
و زمستان کم کم می آید
زمستانی که آمدنش یلدایی است طولانی است
یلدایی که بدون حضورت خواهد گذشت
یلدایی که دیگر مثل زمان کودکی معنایی برایم ندارد
یلدایی که آمده تا باز هم به رخم بکشد نبودنت را
وقتی تو نیستی دیگر چه فرقی می کند آمدنش
من که تمام شب هایم بی تو یلدا شده
پدرم زندگی بدون حضورت همچنان می گذرد
روزها و ماه ها و سال ها در جریان اند
و اکنون که زمستان در آستانه در ایستاده
قلبم مالامال از غم زندگی است
پایم توان راه رفتن ندارد
روحم از همه دردها خسته شده
کاش باز هم شانه هایت بودند
کاش باز هم آغوشت را داشتم
متاسفم که می گویم دخترت ناباورانه تسلیم زمان شد
وهمچنان مات و مبهوت می نگرد
با چشمانی ماتم زده و اشک بار
با قلبی پر از اندوه تمام نشدنی حس تلخ نبودنت
گاهی دلگیر می شوم از خدا نمیفهمم معنای حکمتش را
به آرزوهایم فکر می کنم نمی دانم بخندم یا گریه کنم
دیگر آرزوهایم رمق ندارند چیزی را کم دارند
آرزویی که ای کاش فدای آرزوهایت که در سینه با خود بردی می شد
اینجا آرزویی هست که در یلدا آرزوی بودنت را دارد
یلدایت مبارک پدرم
نویسنده و فرستنده مطلب به تارنمای ناظم سرا: آرزوفتاحی صادق آبادی